زندگی نامه
اینجانب مجید ملامحمدی، فرزند آیتالله محمد اشتهاردی، (ملامحمدی) در یکی از روزهای خیلی گرم تابستان، یعنی 12 مرداد سال ۱۳۴۷ شمسی در شهر قم، در همسایگی بانوی آفتاب و آیینه و آب، حضرت معصومه(س) به دنیا آمدم. تولدم در خانوادهای اهل کتاب و اخلاق اتفاق افتاد.
پدرم یک روحانیِ اهل قلم بود. حدود بیست ساله بود که نخستین کتابش به اسمِ «سیمای بلال حبشی» در قم به چاپ رسید. او بعدها یکی از مؤلفان و محققان برجسته و صاحبنام حوزهی علمیهی قم شد و به نام «محمد محمدی اشتهاردی» شهرت یافت. تألیف و ترجمهی بیش از 200 جلد کتاب و صدها مقاله در آثار و سیرهی اهل بیت(ع)، تاریخ اسلام، دین و اعتقادات و همچنین شرکت در تألیف تفسیر ۲۸ جلدی نمونه و تفسیر موضوعی پیام قرآن(ده جلدی)، از برکات بهجا مانده از ایشان است. مادرم نیز زنی مؤمن، با گذشت و مهربان بود که هنوز هم این خصلتهای ارزشمند در او جاری است.
کودکیهایم در شور و نشاط محلهی قدیمی «کوی رهبر» قم که در نزدیکی بیمارستان آیتالله گلپایگانی(ره) بود گذشت. دوران دبستان و راهنمایی و دبیرستان را بیشتر با شوق انشاء نوشتن و دوستی با ادبیات و کارهای نمایشی گذراندم. عشق به نمایش و بازیگری از همان کودکی در من به وجود آمد و به شکل جدی در سال 1358 با عضویت در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان قم آغاز شد.
سال 58 بود که یک کتابخانهی کوچک و جمع و جور، به اسمِ «توحید» در خانهیمان تشکیل دادم. عمدهی کتابها از خودم بود و تعدادی هم از دوست صمیمیام شهید مهدی اعلمی که پسر داییام بود.
بچههای زیادی از محلهمان عضوِ کتابخانهی توحید شدند. من یک مجلهی ۴ صفحهای در یک برگه درست کردم به اسم «کودک انقلاب» که هفتگی بود و هم شعر داشت، هم داستان، هم جوک و لطیفه و جدول و... که همهاش را خودم مینوشتم و در 10 تا 15 نسخهی دستنویس با قیمت 5 ریال فروخته میشد و با پول آن کتاب میخریدیم و چقدر مشتاق داشت آن روزها و چه سخت بود این که من باید تعدادش را بالا میبردم و دست و کولم از درد، برایم توان نمیگذاشت.
این کارها به اضافهی کتابخوانی و حرص و ولع در داشتن رابطه با کتاب و حضور در کانون پرورش فکری قم و عضویت مکاتبهای در مرکز آفرینشهای ادبی تهران، من را به سمت و سوی شاعری و نویسنده شدن هدايت میکرد.
در خانهی ما از همان آغاز تولد و بعد هم دوران کودکیام یک کتابخانهی کوچک بود که هر روز و هر هفته بزرگ و بزرگتر میشد. کتابها عربی یا فارسی و البته از نظر محتوا سنگین و در حوزهی تخصصی کار پدرم بودند. اما از لابهلای آنها میشد کتابهایِ ساده و جذّاب مثل کتابهای آقای محمود حکیمی را پیدا کرد که به درد من بخورد و اشتهایِ سیری ناپذیرم را برای چند ساعتی پاسخگو باشد.
من، کتاب میخواندم. با کتاب حرف میزدم و گه گاه سرم به باغچهای کوچک در وسط خانهی قدیمیمان گرم بود که چند تا بوتهی گل محمدی و نیلوفر و لاله عباسی داشت و همهاش برای خودم بود و هر روز به سراغشان میرفتم و به انتظار مینشستم تا غنچههایشان باز شود. در بهار و تابستانها هم چند تا کبوتر و جوجه و مرغ و خروس داشتم که باید دایم غذایشان میدادم و به قول امروزیها، تر و خشکشان میکردم.
دوم دبیرستان بودم که مربّی عزیزم آقای محمدرضا امجد که مرّبی تئاترمان در کانون پرورشی قم بود، مرا به جلسهای ادبی در تهران برد. من در آن سالها یعنی از سال 58 به بعد عضو گروه نمایشی ایشان بودم و هر سال یک نمایش زیبا را برای اجرا آماده میکردیم و به شهرهای مختلف میبردیم.
بعدها به نوشتن و عکاسی و فیلمنامهنویسی هم علاقهمند شدم. در همان سنین کودکی و نوجوانی با هنرمندان و نویسندگان نشست و برخاست کردم و در این راه، تجربههای خوبی به دست آوردم. مدتی بعد عضوی از آن جلسهی ادبی در تهران شدم. سال تشکیل آن احتمالاً 1362 بود. اعضایش چند نفر از نویسندگان تازهکار آن روزها و مشهور و صاحب نامِ امروزی بودند. چه بسیار میشد که آثارم را در میان جمع میخواندم یا با دوستان آنجا در هرچه بهتر شدنشان مشورت میکردم.
یک بار یکی از داستانهایم به اسم «مادربزرگ نباید بمیرد» را قرار بود بخوانم، نوبت به من نرسید و غروب شد. من از این بابت دلگرفته و ناراحت شدم. آقای رهگذر(سرشار) با محبّت و لطف، آن داستان را از من گرفت تا بخواند و اگر لازم بود در برنامهی «قصهی ظهر جمعه» رادیو بخواند. آقای سرشار یک جواب خیلی زیبا و دقیق و نقّادانه برایم نوشت و راهنمای خوبی برای من شد.
این شد که من همان سالها گه گاه چیزهایی مینوشتم و اینجا و آنجا، در روزنامه دیواریهای مدرسه و زنگهای انشاء یا مراسمهای ملی و مذهبی و تاریخی مدرسه، آن نوشتهها را به کار میگرفتم. در دوران دبیرستان، به ویژه زنگِ انشای آقای غلامرضا ارژنگ که دبیر ادبیات موفقی در قم بود و شعر میگفت، زنگ داستانخوانی من بود. من در رشتهی فرهنگ و ادب در دبیرستان دین و دانش قم درس میخواندم. یک ربع آخر کلاس با اصرار همکلاسیهایم پای تخته میرفتم و برایشان شعر و داستان میخواندم و همان سالها بود(شاید سال 66) که من در مراسم شب شعری که از طرف انجمن معلمان برگزار شده بود شعر خواندم و لوح سپاس گرفتم.
من در سال 1365 با علاقهی خودم و اصرار پدرم پا به حوزهی علمیهی قم گذاشتم. در همان روزها به طور جدی با شعر و داستان سر و کار داشتم و کار نمایشیام را دنبال میکردم. دو بار حضورم در جبهههای جنگ، بیشتر در همین زمینهها و کارهای فرهنگی در قرارگاه کربلا بود. در جبهه و پشت جبهه در مراکز مختلف فرهنگی و نهادها و بسیج، به طور جدّی و بیوقفه در کارهای ادبی و هنری فعالیت داشتم و همراه دوستانم آثار و کارهای ماندگاری را پدید آوردیم. تحصیلات حوزویام را ادامه دادم و چند سالی در جلسات درس حضرت آیتالله العظمی سبحانی شرکت کردم.
دورهی کارشناسی ادبیات فارسیام را در دانشگاه پیام نور کاشان خواندم و در سال 1387 از طرف وزارت ارشاد اسلامی کارشناسی ارشد در رشتهی ادبیات داستانی به من اهدا شد.
هم اکنون عضو تحریریهی مجلههای سلام بچهها، پوپک و مسؤول شعر مجلهی ماهانهی ملیکا(مجلهای کودکانه برای امام زمان(عج) هستم و در انجمن قلم ایران و انجمن نویسندگان کودک و نوجوان عضویت دارم. چند باری در مراکز مختلف مثل حوزهی هنری و... داستان و شعر درس دادهام.
خدا را شکر که همزاد و همراه و همنشینم هنوز هم کتاب است. به نظر خودم هنوز در آغاز راهم و خدا کند شاخههای تلاشم در مسیر ادبیات کودکان و نوجوانان، به برگ و بار بنشینند و بر پیشانی عمرم، مُهر بطالت و بیهودگی نخورد و هر کسی که موفق شد، آثارم را ورق بزند و بعضی از صفحههایش را بخواند، دعا گویم باشد!